احسان جان احسان جان، تا این لحظه: 15 سال و 6 ماه و 17 روز سن داره
پریسای خوبمپریسای خوبم، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 9 روز سن داره

قاصدکهای خوشبختی

مفاسرت تابستون مااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

1393/6/18 18:42
نویسنده : مامان معصومه
165 بازدید
اشتراک گذاری

امسال مسافرتمون  بخاطر امتحانات و ترم تابستون بابا خیلی دیرشد؛همش مامان دو دل بود که بریم یانه که بلاخره تصمیم گرفتیم بریم اما بخاطر شرایط روحیه پریسا خانم که خیلی لوس تشریف دارن زود برگردیم وبیشتراز یک هفنه سفرمون نشه

از اهواز رفتیم کرمانشاه وساکن شدیم وروز بعدش رفتیم روانسر وجوانرور ویک روز ویک شب اونجا بودیم واز سراب روانسر وبازار مرزی جوانرود هم دیدن وهم حسابی خرید کردیم ,البته اقا احسان واسه خریداش کم نزاشتقه قهه جوانرود خنک بود واونجا به غار قوری قلعه رفتیم که بسیار بکربود وعظمتی داشت که نگو وبچه ها از سرمای غار به وجد اومده بودن بسیار زیبا بود.

فرداش دوباره برگشتیم کرمانشاه ویه اتفاق جالب .....دوست بسیار قدیمیم که ساکن اهواز هستن بام تماس گرفت وگفت امدن کرمانشاه ونمیدونن کجا ساکن بشن که من ادرس دادم وامدن پیش خودمون .خاله خاتون دوتا دختر داشت که با اومدنشون احسان وپریسا ازتنهایی دراومدن وبا هم عشق کردن,پریسا یه جور اجی صداشون میزد که همه خوششون اومده بود.

عصرشهم رفتیم تاق بستان وحسابی خوش گذشت وصبح هم ما به سمت همدان حرکت کردیم واونجا کسی منتظرمون بود که من وبابا قرارداشتیم احسان تا لحظه رودررویی باهاشون ازاین جریان مطلع نشه واسه همین همش رمزی باهم حرف میزدیم واحسان کنجکاو شده بود که بفهمه جریان چیهمتنظر

تومسیر کرمانشاه به همدان رفتیم بیستون وکاروانسرای شاعباسی و...دیدن کردیم خیلی گرم بود وپیاده روی زیادی داشت حسابی خسته شدیم اما واقعا قشنگ بود خسته

وقتی رسیدیم همدان واحسان پسر عمه اش رو از دور دید باورش نمیشد همش میگفت مامان چقدر شبیه روزبه این پسرهخنده

یه ذوووووووووووووووووووقی کردن از دیدن هم ,احسان علاقه خاصی بهش داره از دیدنش جون گرفت وما اصلا تو دوروزی که باهم بودیم پسرمو نمیدیدیم مگر موقع خواب تا تونستن تو حیاط بازی کردن عشششششششششششق کردن.

دوروزی باهم بودیم بعد عمه مرجان رفتن تهران وکرج وما یک روز دیگه موندیم همدان که بریم غارعلیصدر.

بعداز رفتنشون حسابی بهانگیرشده بودی وسراغ روزبه رو میگرفتی ,پریسا هم که توی گریه زاری وبداخلاقی وبهانه جویی کم نذاشتقهریاد گرفته بود چپ وراست قهر میکرد وباصدای بلند گریه میکرد.صبح زود بلند شدیم وراهی غار شدیم وعلیرغم تعریفای اطرافیان واسه معطل شدن,زود بلیط گرفتیم وسانس دوم نوبت ماشد وفقط چهل وپنج دقیقه معطل شدیم.عالی بود من سال 82رفته بودم غار.بعداز ده ,یازده سال خیلی بهم چسبید خنک وجذاب هممون لذت بردیم وواقعازیبا وبازهم نشونه ای از عظمت خدای توانابوس

عصرش رفتیم باباطاهر و..... وصبح زود هم به سمت اهواز حرکت کردیم وبه لطف خدا ظهر به خونه رسیدیم,کم بود اما با بچه ها همخیلی چسبید وهم خیلی خسته شدیم.

ازخدابخاطر تمام نعمتاش ممنونم وازش میخام زبان شکرگذاری رو هیچ وقت از ما نگیره....امیییییین

پسندها (1)

نظرات (0)