احسان جان احسان جان، تا این لحظه: 15 سال و 6 ماه و 17 روز سن داره
پریسای خوبمپریسای خوبم، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 9 روز سن داره

قاصدکهای خوشبختی

این بار هوس خونه عمه کرده

حالا بعداز 4-5 روزی که از خونه خاله اومده حالا هوس کرده بره خونه عمه پیش روزبه پسر عمش .خیلی هم خاطرش رو میخاد ودوستش داره. بابا بعداز کلی وساطتت عمه وپسر عمه بلاخره جواز رفتن رو صادر کرد.پسرم رفت اما به شرطی که شب بریم بیاریمش اونم با روی خوش چون همیشه موقع برگشت از پیش روزبه با گریه زهم جدا میشن؛باهم حسابی بازی کرده بودن و باباش که شب رفته بود دنبالش گفت خداوکیلی پسرم با روی خوش وخنده باش خداحافظی کرده منم گفتم پسمر مامانه دیگه قولش قوله؛این نشونه بزرگ شدنشه احسانم یه بادی به غب غب داده و قیافه حق بجانب کرفت وگفت پس باید فرداهم ببریم ...
3 تير 1393

مهمانی 2روزه احسان

احسان بعداز کلی خواهش وتمنا به بابایی بلاخره بابا رو راضی کرد که بره خونه خاله مهناز پیش پسرخالش محمدسعید؛بلاخره رفت وحسابی بهش خوش گذشته بود؛روزی 4بار باهم تلفنی حرف میزدیم وبا وات ساپ واسه هم صدا میفرستادیم.قربونش چقدر جاش تو خونه خالی بود پرسا صبح بیدار میشد میگفت مامایی دادا؟؟؟بهش میگفتم هنوز نیومده خونه خالس ؛پاهاشو میکوبید زمین میگفت دادام دادام.شبش که رفتیم از مهمانی بیاریمش انگار بزرگتر شده بود ماشالا؛بهش گفتم چطور بود خوش گذشت؟گفت خیلی زیاد خاله خیلی مواظبم بود ؛خاله حالا من برم تو از دوریم خوابت میبره ...
17 خرداد 1393

قاصدکام بازم شرمنده

باز بعداز مدتی اومدم پای  وبلاگ موشتن درحالی که یه دکمه از کیبورد رو احسان میزنه ویکی پریسا از بیکاری چسبیدن به من هر جا میرم دنبالمن وااااااااااااااااااااااااااااای؛دیگه دارم قاطی میکنم............... احسان حسابی بیکاره ؛چون دیگه 2 ترمی هست که زبانکده نمیره اصرار داشت خسته شده وماهم بهش سخت نگرفتیم.حالا فقط خودش  برای خودش سرگرمی درست میکنه. یا با اسباب بازیاش مشغوله ویا با سر به سر خواهرش گذاشتن واقعا دارم کلافه میشم ............. پرسا هم همش میگه بیا بشین پیشم ویا اینکه بغلم کن.البته هر دوشون حق دارن اینقدر هواهم گرمه که جرات بیرون رفتن نداریم,تو خونه پای تلوزیون ویا بازم مهمانی واز خونه به خونه رفتن. ...
10 خرداد 1393

پسرباغیرت مامان

بابا علی هر روز یه مبلغی به احسان میده که پس انداز کردن رو یاد بگیره,مدتی پیش با احسان رفتم بازار ووقتی خواستم کرایه راننده رو حساب کنم  بم گفت مامان من میخام حساب کنم بابام بم پول داده تو پولاتو پس انداز کن باشون برای خودت هر چی دوست داری بخر ...
3 فروردين 1393

عیدی مامان وبابا برای احسان واجیش

از چند روز قبل از سال جدید من وبابا علی برای احسان یه ماشین عیدی گرفتیم ووقتی بهش دادیم اینقدر خوشحال شد که هر دومون رو بوسیدوگفت دستتون درد نکنه ,حالا تمام عیدیامو جمع میکنم تا باشون یه عالمه ماشین بخرم .قربون این پسر که از ماشین سیر نمیشه. واما پریسا جونم,بابا براش یه عروسک عیدی گرفت که وقتی دادیمش تا 1ساعت عزیز بود بعد ولش کرده وهمش واسه ماشین داداشش گریه میکنه.......  
3 فروردين 1393