احسان جان احسان جان، تا این لحظه: 15 سال و 6 ماه سن داره
پریسای خوبمپریسای خوبم، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 23 روز سن داره

قاصدکهای خوشبختی

کلاس ورزش

بلاخره تنبلی رو کنار گذاشتیم واحسان رو کلاس ژیمناستیک ثبت نامش کردیم. البته بابا بعداز کلی پرس وجو از فواید این رشته و اشنایی با صدمات اتفاقی ؛با توکل به خدا یاعلی گفتیم وفرستادیمش الان 2 جلسس که میره وخانواده های بچه ها هم پیششون میمونن که با حرکات اشنا شن که نمیدونم بگگم خوشبختانه یه .....احسان اصلا قبول نمیکنه من یا پدرش بمونیم توسالن؛میگه نیازی نیس من خودم بزرگم. مربیش خدارو شکر فعلا راضیه واز استقلالش که تنها میمونه خوشش میاد. ماشاااااااااااالات باشه مادر من
3 تير 1393

پسرم میره پیش دبستانی

اقا احسان رو بردیم رای ثبت نام پیش و وقتی بر گشتیم داشتیم توجیه میکردیمش که چه جور جاییه وباید اونجا چی یاد بگیره و...... که یهو احسان گفت مامان کی میرم گفتمش 4ماه دیگه پسرم میره کلاس ,یه دفعه پریسا گفت مامان من ,من درس ما  از طرز گفتنش موندیم با یه حالتی گفت که دل منو راضی کنه که بفرستمش ,احسان گرفت اینقدر ماچش کرد,اونم با لوس لوسی خودش رو تو بغل احسان ولو کرده بود.من و بابا هم گفتیم  خداروشکر به همه بچه ها سلامتی بده  امیییییییین ...
3 تير 1393

خوش زبونه دخترم

احسان تو 11ماهگی جمله میگفت اما پریسا نه ودیگه داشتیم نگران میشدیم که جدیدا دخمرم دایره کلماتش خیلی وسیع شده تا احسان سروصدا میکنه میگش دادا ساکت؛بسته. منظورمون رو به نحو احسنت میگیره وجوابش کلمه است.چندروز پیش داشتم باباش رو با اسم صدا میزدم ؛که شنیدم گفتش علی مارو بگی از مدل گفتنش روده بر شدیم احسان یادش داده موقع خواب  وبعداز غذا میگه شکرت. میگه داداش جیش یوس لالا (البته اینم از اموزشای داداششه)       ...
3 تير 1393

این بار هوس خونه عمه کرده

حالا بعداز 4-5 روزی که از خونه خاله اومده حالا هوس کرده بره خونه عمه پیش روزبه پسر عمش .خیلی هم خاطرش رو میخاد ودوستش داره. بابا بعداز کلی وساطتت عمه وپسر عمه بلاخره جواز رفتن رو صادر کرد.پسرم رفت اما به شرطی که شب بریم بیاریمش اونم با روی خوش چون همیشه موقع برگشت از پیش روزبه با گریه زهم جدا میشن؛باهم حسابی بازی کرده بودن و باباش که شب رفته بود دنبالش گفت خداوکیلی پسرم با روی خوش وخنده باش خداحافظی کرده منم گفتم پسمر مامانه دیگه قولش قوله؛این نشونه بزرگ شدنشه احسانم یه بادی به غب غب داده و قیافه حق بجانب کرفت وگفت پس باید فرداهم ببریم ...
3 تير 1393

مهمانی 2روزه احسان

احسان بعداز کلی خواهش وتمنا به بابایی بلاخره بابا رو راضی کرد که بره خونه خاله مهناز پیش پسرخالش محمدسعید؛بلاخره رفت وحسابی بهش خوش گذشته بود؛روزی 4بار باهم تلفنی حرف میزدیم وبا وات ساپ واسه هم صدا میفرستادیم.قربونش چقدر جاش تو خونه خالی بود پرسا صبح بیدار میشد میگفت مامایی دادا؟؟؟بهش میگفتم هنوز نیومده خونه خالس ؛پاهاشو میکوبید زمین میگفت دادام دادام.شبش که رفتیم از مهمانی بیاریمش انگار بزرگتر شده بود ماشالا؛بهش گفتم چطور بود خوش گذشت؟گفت خیلی زیاد خاله خیلی مواظبم بود ؛خاله حالا من برم تو از دوریم خوابت میبره ...
17 خرداد 1393

قاصدکام بازم شرمنده

باز بعداز مدتی اومدم پای  وبلاگ موشتن درحالی که یه دکمه از کیبورد رو احسان میزنه ویکی پریسا از بیکاری چسبیدن به من هر جا میرم دنبالمن وااااااااااااااااااااااااااااای؛دیگه دارم قاطی میکنم............... احسان حسابی بیکاره ؛چون دیگه 2 ترمی هست که زبانکده نمیره اصرار داشت خسته شده وماهم بهش سخت نگرفتیم.حالا فقط خودش  برای خودش سرگرمی درست میکنه. یا با اسباب بازیاش مشغوله ویا با سر به سر خواهرش گذاشتن واقعا دارم کلافه میشم ............. پرسا هم همش میگه بیا بشین پیشم ویا اینکه بغلم کن.البته هر دوشون حق دارن اینقدر هواهم گرمه که جرات بیرون رفتن نداریم,تو خونه پای تلوزیون ویا بازم مهمانی واز خونه به خونه رفتن. ...
10 خرداد 1393