احسان جان احسان جان، تا این لحظه: 15 سال و 6 ماه سن داره
پریسای خوبمپریسای خوبم، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 23 روز سن داره

قاصدکهای خوشبختی

عید نوروز94

عید سال 94 هم حال وهوای خودش را داشت ,موقع تحویل سال هم احسانم وهم پریسای گلم خواب بودن ومن وپدر سرسفره هفت سین برای دختروپسرم ارزوی سلامتی وهم عاقبت بخیرشدنشون رو از خدا خواستیم. هم اینکه به یاد بابا کاظم ومامان بتول فاتحه ای قرایت کردیم ....روحشون شاد سال 93 با تمام خوبی وبدیهاش ,خنده ها وگریه هاش ,سختی ها واسونیاش گذشت ...... سال نو شد و وقت این شد که ماهم دلامونو نو کنیم وبگیم ... خدایا ب امید خودت ..........
21 دی 1394

روزهایی که اگرچه سخت بود اماااااا گذشت .......

روزهای رفتن مادر بزرگ وخانه ای که با رفتنش دیگر رنگ وبوی مهر مادری درش دیده نمیشد,صدای دلنشینی که با هر بار وارد شدن به خانه ی مامان بتول شنیده میشد ,شعرهای زیبا ومتل های پند اموزی که از زبانش جاری میشد......... دیگر جای خود را به سکوت ودلتنگی وتعریف خاطراتش داد ووووووووو روزگار گذشت وکودکان دلبندم هنوز که هنوز است بارها وبارها از مامان بتول میگویند ومیخندندوبازیهایش را باهم مرور میکنند...... احسان وپریسا خیلی فراتر از سنشان میفهمیدند  واین یعنی لبخند خدا ,خدایی که بهترین راهمیشه رقم میزند ما باید بپذیریم و وووووووووهمین.
21 دی 1394

کوچک اما فهمیده!!!!!

امروز صبح هم من باید می رفتم سرکار وهم بابا علی صبح کار بود ،پس باید همگی زود راه می افتادیم. دیدم احسان جانم داره اماده میشه اما بلوزش رو عوض نمیکنه ،رفتم پیشش وگفتمش سریع بلوزت رو عوض کن واون نارنجی رنگه رو بپوش...احسان یه بلوز سبز تیره تنش بود که مناسب کلاسش نبود واسه همین اصرار داشتم عوضش کنه ،که یک هو با یه قیافه حق به جانب بلند گفت : مامان بتولم فوت کرده نمیشه لباس رنگ روشن بپوشم چقدر احساس غرور کردم که پسر 6سالم اینقدر اگاه وداناس..... خدارو شکر میکنم بخاطر این قاصدکهای زیبای زندگیم بابا که با شنیدن این جمله تو بال وپر گرفت ،گفت خانم این بچه چقدر فهمیده وبزرگتراز سنش فکر میکنه ,هردومون از لطفت خدای خوبم ممنوووووووو...
1 اسفند 1393

مامان بتول

امروز که این مطلب رو مینویسم بسیار ناراحتم برای شما دختر وپسر نازنینم که از داشتن مادر بزرگی همچون مامان بتول بی بهره شدید.... روزهای سخت وباور نکردنی بدی رو پشت سر گذاشتیم روز  رفتن  مامان بتول وحسرت دیدار دوبارش افسوس وصد افسوس که شمای گلم  از داشتن مادر بزرگی بی نظیر محروم شدید... چه شب بدی بود شب 14بهمن 93شما دو تا نوگل زندگیم خواب بودین ومادر بزرگ در بیمارستان ,وهمه با ارزوی بازگشت؛دریغ از رفتنی که بی بازگشت بود وچه شب بدی بود گریه های بی امان من وبیدارشدن شما,اصلا واسم مقدور نبود اروم باشم وهمین حال من منجر شد شما بفهمید وهردوتون چه مظلومانه گریه میکردید... احسانم گریه های اون شب تو تمومی...
30 بهمن 1393

طاووس

یه طاووس چراغ کاری شده تو بلوار ساحلی هست که پریسا خیلی دوستش داره همیشه اصرار میکنه بریم پیشش بوسش کنم ,تا بلاخره یه شب بابا لطف کرد ورفتیم از نزدیک پیشش وپریسا کلی ذوق کرد .قربونت بشم  ...
12 دی 1393

یه روز قشنگ

امروز 31شهریور سال1393 وجشن شکوفه ها  روز اول پیش دبستانی اقا احسان امروز همه خانواده یعنی من ,بابا,اجی ,داداش احسان رو برای رفتن به کلاس همراهی کردیم چقدر لذت بخش بود من,بابا یه حس بی سابقه ای داشتیم  اصلا نمیشه حسمون رو توصیف کنم یه توضیح مدیر مرکز بهمون داد درخصوص عملکردشون بعدم گفتن خانواده ها تشریف ببرن تا ساعت یازده  با اینکه احسان از یک سالگی مهد رفته اما من وپدرش یه جوری شدیم یه حس دلتنگی صدبارباش خداحافظی کردیم,چندین بار باباش بهشون تاکید کرد مواظبشون هستید......ما برگشتیم خونه ,اجی پریسا که مدام میگفت مامان دادا؟؟؟؟؟؟؟؟ تا ساعت یازده دلم واسش یه ذره شده بود خدایا خودت نگهدارش باش وعاقبتش رو خ...
12 دی 1393

یه شب خووووب

امشب پریسا واحسان جان را بردیم پارک شهربازی پاداد وقتی بچه ها مشغول بازی بودن مامان با خاله منا هماهنگ کرد تا اونها هم اگربراشون مقدوره به پارک بیان تا بچه ها باهم شب خوبی رو بگذرونن ,که خاله منا قبول کرد واومدن احسان از دیدن ابولفضل حسابی خوشحال شد واسه خودشون سوار اکثر اسباب بازیا شدن وبابا علی هم با پریسا خانم بود وبخاطراینکه بهانه سوارشدن به وسایلی که احسان وابولفضل سوار میشدن رو نگیره ؛اون رو جداگانه به بازیهای مناسب سنش میبرد . خلاصه شب خوبی برای بچه ها شد وباوجود گذشت  چندماهی از اون شب احسان هنوز از اون شب یاد میکنه. ما ارزومون اینه که تو واجی پریسا رو خوشحال وشاد ببینم  پسرم ,دخترم خنده مهمان همیشگی لبهای زیبای...
12 دی 1393