تولد6سالگیت مبارک عشقمممممم
یه روز قشنگ
امروز 31شهریور سال1393 وجشن شکوفه ها روز اول پیش دبستانی اقا احسان امروز همه خانواده یعنی من ,بابا,اجی ,داداش احسان رو برای رفتن به کلاس همراهی کردیم چقدر لذت بخش بود من,بابا یه حس بی سابقه ای داشتیم اصلا نمیشه حسمون رو توصیف کنم یه توضیح مدیر مرکز بهمون داد درخصوص عملکردشون بعدم گفتن خانواده ها تشریف ببرن تا ساعت یازده با اینکه احسان از یک سالگی مهد رفته اما من وپدرش یه جوری شدیم یه حس دلتنگی صدبارباش خداحافظی کردیم,چندین بار باباش بهشون تاکید کرد مواظبشون هستید......ما برگشتیم خونه ,اجی پریسا که مدام میگفت مامان دادا؟؟؟؟؟؟؟؟ تا ساعت یازده دلم واسش یه ذره شده بود خدایا خودت نگهدارش باش وعاقبتش رو خ...
نویسنده :
مامان معصومه
15:01
یه شب خووووب
امشب پریسا واحسان جان را بردیم پارک شهربازی پاداد وقتی بچه ها مشغول بازی بودن مامان با خاله منا هماهنگ کرد تا اونها هم اگربراشون مقدوره به پارک بیان تا بچه ها باهم شب خوبی رو بگذرونن ,که خاله منا قبول کرد واومدن احسان از دیدن ابولفضل حسابی خوشحال شد واسه خودشون سوار اکثر اسباب بازیا شدن وبابا علی هم با پریسا خانم بود وبخاطراینکه بهانه سوارشدن به وسایلی که احسان وابولفضل سوار میشدن رو نگیره ؛اون رو جداگانه به بازیهای مناسب سنش میبرد . خلاصه شب خوبی برای بچه ها شد وباوجود گذشت چندماهی از اون شب احسان هنوز از اون شب یاد میکنه. ما ارزومون اینه که تو واجی پریسا رو خوشحال وشاد ببینم پسرم ,دخترم خنده مهمان همیشگی لبهای زیبای...
نویسنده :
مامان معصومه
14:38
پلیس خودم
تو طول سفر ودر جاده احسان بدون توجه به اصرار من وپدرش از بستن کمربند ایمنی شونه خالی میکرد وهمش یه بهانه ای واسه کارش داشت میگفت من خودم پلیسم منو جریمه نمیکنن ووقتی ما میگفتیم واسه سلامتیت ببند میخندید ویه کوچولو میبست ودوباره........... نزدیک پلیس راه که شدیم بهش گفتیم ببند الان پلیس پیادت میکنه وبرت میگردونه خونه,وقتی از پلیس راه رد شدیم گفت: بفرمایید دیدی جریمه نشدیم یه جوری با ناز نگاه پلیس کردمکه ناراحت نشد هیچ تازه بهم خنده هم کرد............. تو کل جاده هامیگفتش اخه اینا پلیسن ؟؟چه پلیسایی هستن که مارو جریمه نمیکنن,اصلا به درد نمیخورن من وپدرش به این شیرین زبونیاش فقط میخندیدیم ومونده بودیم این پسر طلا ر...
نویسنده :
مامان معصومه
17:51
مسواک ومورچه
توسفرمون وقتی پریسا مسواکش رو برد مسواک بزنه از دستش افتاد وکثیف شد ومنهم یواشکی انداختمش تو سطل زباله وبخاطر اینکه سراغشو نگیره وگریه نکه بهش گفتم این مورچه ها رو میبینی مسواکت که افتاد زمین بردن وخوردنش ,رو زمین پراز مورچه بود پریسای طفلکی منم باور کرد ورفت نشست پیششون بهشون گفت چرا خوردیش هان توتو بد وای منو بگی مردم از خنده,توی اون سه روزی که اونجا مستقر بودیم هر وقت هر مورچه ای میدید مینشست پیشش میگفت چرا خوردیش هان توتو بد فدای لحن حرف زدنت بشم که همه عاشقشن ...
نویسنده :
مامان معصومه
17:36